تو عروسی نشسته بودم یه بچه ۳ ،
۴ ساله اومد یک هسته هلو داد بهم،
منم نازش کردم هسته رو گرفتم
انداختم زیر میز، چند ثانیه بعد دیدم
دوباره آوردش، این دفعه پرتش
کردم یه جای دور دیدم دوباره آورد!
می خواستم این بار خیلی دور
بندازمش که بغل دستیم بهم گفت
آقا این بچس سگ نیست! طرف
بابای بچه بود!!
من |-:
مجددا من |-:
همچنان من |-:
چی بگم من به این ابلح عاخه ؟!؟!
زندگی خانمها سه مرحله دارد ...... !!
.
.
.
.
.
1-کودکی ...
2-جوانی ...
3-چقدر خوب موندی
:)))))))))))
قابل توجـّـه پسرایی که همش از معجزه ی آرایش دخترا حرف میزنن !!
احتمالا وقتی ناصرالدین شاه دیدتش اشک تو چشاش جمع شده و گفته :
ماشالله دخترم برای خودش «مردی» شده ....
پیدا کنید عروس را !